یه خاطره به یاد ماندنی
سلام به فسقلی مامان.تصمیم گرفتم از یه سفر به یاد ماندنی که من و بابای با هم رفته بودیم برای اب نباتم بگم که بزرگ شدی بخونیش ... من و بابای 3/4/1391 به کمک خدا و لطف بیکرانش رفتیم به سرزمین وحیسلام بر مکه سرزمین وحی...سلام بر کعبه مطاف فرشتگان کبریایی...سلام بر صفا...سلام بر سعی...سلام بر زمزم زلال جاری محبت خدا...سلام بر مشعر خاستگاه شعور...سلام بر منا...سلام بر عرفات...سلام بر مدینه ...سلام بر بقیع...سلام بر همه عاشقان خدا ...دیدار اول روز یکشنبه چهارم تیر ماه1391ساعت9:30پروازمان در مدینه نشست داشتیم از پلکان هواپیما به طرف پایین می امدیم که گرمای هوای شهر مدینه رو احساس کردیم سپس وارد سالن فرودگاه شدیم و پاسپورتها رو برای زدن مهر ورود تحویل داده بودیم بعد از فرودگاه بلافاصله به طرف هتل که نامش بدرالعنبریه بود رفتیم تا وسایل ها رو جابجا کنیم ..گلم مامانی خسته بود به بابای گفتم بیا کمی استراحت کنیم بعد ش بریم به طرف حرم یه استراحت 2ساعته داشتیم بعدش من و بابای اروم اروم به طرف حرم رفتیم وقتی رسیدیم حس عجیبی داشتم برای اولین بار چیزهای یا جاهای رو می دیدم مثل یه رویا بود گنبد سبز حرم/سایبان های حیاط مسجد نبی/یه کم اون طرفتر بقیع /اخ دلم یه طوری شد عزیزکم بقیع ..وقتی اولین بار چشمم به بقیع افتاد نا خداگاه اشکهای مامانی سرازیر شد خیلی خیلی مامانی بقیع رو دوست داره یه روز یا دو روز قشنگ یادم نیست مامانی خودش تنها رفته بود بقیع اخه می خواستم تنها رو به روی بقیع بشینم کلی گریه کنم نامردا نمی گذاشتن یه زیارت نامه بخونیم سریع ما رو بلند می کردن نمی گذاشتن یه 5 دقیقه شیعه ها وایسن رو به روی بقیع با مادر پهلو شکسته درد و دل کنن اما یه روز اخر موفق شدم رفتم گوشه ای از حرم نشسته ام زار زار گریه کردم اون روز بابای کلی دنبالم گشت اخه وقت ناهار بود// خلاصه مامانی ان شالله خودت میری با جشمای نازنینت می بینی چه قدر شیعه ها اونجا غریبن ..مامانی خسته شده بقیه اشو توی یه پست دیگه می نویسم اب نبات مامانی و بابای...